افتاده ام از چشم همه پنجره ها…من  


افتاده ام از چشم همه پنجره ها…من

خشکیده ام از سردی ِاین منظره ها…من

در قله ی عزّت عَلمَ افراشته بودم

افتاده ام امروز به قَعر دَرهِ ها…من

این عادتم از کودکی ام بوده کم و بیش !

بسیار زمین خورده ام از سرُسُره ها …من

اینگونه مرا خوار نبینید که یکروز

کم ناز نکردم به همه باکِره ها…من !

هی پاره کنم…وصل کنم تا بتوانم

کوتاه کنم فاصله را با گره ها …من

کمرنگ تر از سایه ی هنگام غروبم

یکروز شوم محو ؛ در این پنجره ها…من

این خاطره ها کشت مرا…کاش چو خفاش

آوار شوم بر سر این شب پره ها…من !

سهم دلم از سردی چشمان قشنگش

آهیست که یخ کرده تهِ حنجره "با" من!!!


سیدعباس محسن زاده

ای در همه جا دغدغه ی" ِپنجره ها"…تو !


ای در همه جا دغدغه ی" ِپنجره ها"…تو !

خوش کرده درون دل هر آینه "جا "…تو !

دنیاست پر از عطر ِگل ِنرگسِ وحشی

وقتی که به دستت بکنی پنجره "وا "…تو!

آرامش خلقی که بهم خورده  کَمَت بود ؟

گفتند که برهم زده ای آب و "هوا" …تو!

نه سردی ِبهمن خبرش هست…نه دی بود

چندیست که پایت شده در کفش "خدا" …تو!

مانند نفس جاری ِدر خاطره هامی…

زیبای ِمن ای وحشی ِاز قید "رها"…تو !

ای کاش که میشد بتوانم بشمارم

از من چِقَدرَ فاصله ها کم شده "تا" تو !

این شکوه مپندار… ولی کاش که یک شب

تعویض شود در بغلم یاد تو "با "…تو…!

هم جان من و هم غزلم …هردو فدایت

روزی که بگویی تو به من جای "شما" تو…!


سیدعباس محسن زاده

ازغصه خالي مي شوم ؛ وقتي كه مي بينم تو را


ازغصه خالي مي شوم ؛ وقتي كه مي بينم تو را

حالي به حالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

من ناخوش احوالم هميشه تا تو مي آيي ولي

ناگاه عالي مي شوم ؛وقتي كه مي بينم تو را

 

تو اين همه زيباييت را از كجا آورده اي؟

هردم سوالي مي شوم ؛وقتي كه مي بينم تو را

 

چشمان تو پر مي شود از هرچه غير من ولي

از غير خالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

از قهوه و از فال بيزارم ولي اين بار من

خود « قهوه فالي » مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

گاهي نميدانم كه شيطاني و يا حوا و يا ...!

كه سيب كالي مي شوم ؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

رد مي شوي از روي قلبم با هزاران ناز و من

« پا خورده قالي » مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

شب را اسيرش كرده اي در زير شال آبي ات

من هم خيالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را


سیدعباس محسن زاده

ای ماه تراز ماه ثریا...بغلم کن


ای ماه تراز ماه ثریا...بغلم کن

ای رامترین آهوی صحرا...بغلم کن

ای پاکترین دختر دریا...بغلم کن

آرامترین ساحل دنیا...بغلم کن

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بگیرم»

 

خوشرنگ تر از یاسمن و سوسن ولاله

از سبزی تو سبز شده« رشت و کلاله»

تو پاکتر از قطره ی بارانی و ژاله

دُردانه ترین دختر همسایه ی خاله

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بگیرم»

 

هی شعر برای تو نوشتم که بخوانی

شب تا به سحر ضجه زدم تا که بمانی

کارتو همین بود :مرا سر بدوانی !

حالا که بدست آمده است از تو نشانی

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بگیرم»

 

 

ای باعث آوارگی خانه به خانه م

ای علت اشک و غم و اندوه شبانه م

هر جا که تو باشی به همان سوی روانه م

حالا که نگفتی بروم یا که بمانم !

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بگیرم»

 

حالا که رقیبم شده است آفت جانم

میل تو کمی سوی رقیب است گمانم

من آمده ام شعر برای تو بخوانم

خواهی که بگوش ات نرسد آه و فغانم

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بمیرم»

 

 

سیدعباس محسن زاده

بودنت در همه جا ، عامل ویرانی ها


بودنت در همه جا ، عامل ویرانی ها

عامل بیشترین بی سر و سامانی ها

بعد بن لادن و ملا عمر و بغدادی

چشم خونریز تو در رأس همه جانی ها

چشم ها خود به خود افتاد برون از حدقه

چشم قاجاری ات افتاد به کرمانی ها

آنچنان لشگر زیبایی تو تاخت به من

که به تفلیس نراندند ...خراسانی ها

تا که تبریز ِدل افتاد به دستت ...گفتند

بست در خانه نشستند ...خیابانی ها

چشم تو داعش ِخونریز و دل من شامات

کاش این بار نیایند ...سلیمانی ها!!!

 

سیدعباس محسن زاده