می پرم تا کمی به تو برسم...
می پرم تا کمی به تو برسم
نه که محتاج آسمان باشم!
می رسم تا تو را نفس بکشم
در هوای تو میهمان باشم
می نشینم دمی مقابل تو
طرح چشم تو را غزل بکشم
چشمهای تو را دو آیینه
تا خودم در میان آن باشم
چشمهایت سیاه چاله و من
ذره ای در میان جاذبه شان
میروم تا دوباره آواره
در میان دو بیکران باشم
اول داستانمان این بود
می پرم تا کمی به تو برسم
کاش امشب کنار تو بانو
آخر خوب داستان باشم
چای دم کرده ای دوباره و من
آرزویم هنوز تکراریست
کاش وقتی که چای مینوشی
لب خوشبخت استکان باشم!
سیدعباس محسن زاده
از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم