می پرم تا کمی به تو برسم...


می پرم تا کمی به تو برسم

نه که محتاج آسمان باشم!

می رسم تا تو را نفس بکشم

در هوای تو میهمان باشم

می نشینم دمی مقابل تو

طرح چشم تو را غزل بکشم

چشمهای تو را دو آیینه

تا خودم در میان آن باشم

چشمهایت سیاه چاله و من

ذره ای در میان جاذبه شان

میروم تا دوباره آواره

در میان دو بیکران باشم

اول داستانمان این بود

می پرم تا کمی به تو برسم

کاش امشب کنار تو بانو

آخر خوب داستان باشم

چای دم کرده ای دوباره و من

آرزویم هنوز تکراریست

کاش وقتی که چای مینوشی

لب خوشبخت استکان باشم!

 

سیدعباس محسن زاده

بگذار که این آبله پا خسته... بماند


بگذار که این آبله پا خسته .!.. بماند !

بگذار دلش... بال و پرش بسته بماند!

بگذار که این مرغک آزاد که چندیست

جلد تو شده ، پیش تو بنشسته ...بماند

بگذار که تا این دل دیوانه ی عاشق

تا هست ... به چشمان تو وابسته بماند

من شیشه ی عمرم به تو دادم به امانت

ایکاش دلم دست تو نشکسته بماند!!!!!

بین لب من ،با گل ابروی تو رازیست...

بگذار که این رابطه ... پیوسته بماند

 

سیدعباس محسن زاده