ازغصه خالي مي شوم ؛ وقتي كه مي بينم تو را

حالي به حالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

من ناخوش احوالم هميشه تا تو مي آيي ولي

ناگاه عالي مي شوم ؛وقتي كه مي بينم تو را

 

تو اين همه زيباييت را از كجا آورده اي؟

هردم سوالي مي شوم ؛وقتي كه مي بينم تو را

 

چشمان تو پر مي شود از هرچه غير من ولي

از غير خالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

از قهوه و از فال بيزارم ولي اين بار من

خود « قهوه فالي » مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

گاهي نميدانم كه شيطاني و يا حوا و يا ...!

كه سيب كالي مي شوم ؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

رد مي شوي از روي قلبم با هزاران ناز و من

« پا خورده قالي » مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

شب را اسيرش كرده اي در زير شال آبي ات

من هم خيالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را


سیدعباس محسن زاده