افتاده اند پشت سرت... صد هزارها

جان داده اند ؛ دور و برت ...بی قرارها

همچون پلنگ سیر... به بازیچه میزدی

گاهی گریز بر گله ی این شکارها

در سبزی نگاه تو بس ؛ گله می چرید

تا پیشتر از آنکه بکاری ... حصارها

چندیست حال مرتع تو ؛ نا مساعد است

در حال مردنند بسی بچه سار ها

بسیار گفته اند ... که از سردی دلت

جایی نیافتند ؛ مگر کنج غارها

تا در درون مزرعه ات ...گل هنوز هست

حیف است ریشه کن بشود... نسل خارها

یکرنگی ام به چشم تو هرگز ؛ نیامد است

تا بوده در کنار تو نقش و نگارها

جان کندنم ندید کسی ؛چون که پیشتر

جان داده اند پیش تو ...والا تبارها...!!!

 

سیدعباس محسن زاده