گیرم به تو افتاده مسیرم...به کسی چه؟؟؟؟؟

 

گیرم به تو افتاده مسیرم...به کسی چه ؟!


گیرم که برای تو بمیرم...به کسی چه ؟!


هی خرده بگیرند به موهای سپیدم


باشد ،همه دانند که پیرم...!!! به کسی چه؟!


چشمان تو زیبایی شبهای کویر است


من عاشق شبهای کویرم... به کسی چه؟!


یکروز برای تو بسی دام نهادم


امروز بدام تو اسیرم...به کسی چه ؟!


تیری به شب تار رهاکردم و بنشست


هرچند که بنشستن تیرم... به کسی چه!؟


بگذار که تا چشم حسودان بدر آریم


هی از لب تو بوسه بگیرم... به کسی چه؟!


تا آنکه در آغوش تو یک روز بمیرم


عمدا به تو افتاد مسیرم... به کسی چه...؟!

 

سیدعباس محسن زاده

دیدن باغ انار تو عجب می چسبد

دیدن باغ انار تو عجب می چسبد

چِقَدَر دزدی از این باغ به شب می چسبد!!!

چای نوشیدن و قلیان...که آنهم بد نیست

بعد هر جرعه ی چایی دو سه لب می چسبد

بوسه خوب است به هر حالتی و هر وقتی

بیشتر بوسه ی در حالت تب می چسبد

خنده بد نیست...! ولی نه به محرم و صفر

خنده در نیمه ی شعبان و رجب می چسبد

اسب و زیبایی آن جای خودش ؛اما خوب

زیر پا مرکب با اصل و نسب می چسبد

مال غصبی ست...حرام است وگرنه بدجور

از زمین تن تو یک دو وجب می چسبد

قرصم انگار فراموش شده یک دو سه شب

فکر شیطانی هم انگار عجب می چسبد

 


سیدعباس محسن زاده

به جهنم که همه چیز تو یادم برود

 

به جهنم که همه چیز تو یادم برود

سردی و گرمی و پاییزتو یادم برود

من به یک جرعه ی آبی که بنوشم مستم

به جهنم خُم لبریز تو یادم برود

هیچ کس لایق شیرین نشود جز فرهاد

بدرک شوکت پرویز تو یادم برود

من که از سردی لبهای تو بیزارشدم

پس چه غم؛ شعر دل انگیز تو یادم برود!!؟

مست شیرازم ومن عاشق نرگس هایش

عاشقم کرده که تبریز تو یادم برود

شب به شب مست نفسهای عزیزی هستم

که سبب گشته همه چیز تو یادم برود

 


سیدعباس محسن زاده

می رود خسته از این شهر... کجا برگردد ؟!


می رود خسته از این شهر... کجا برگردد ؟!

سهم او کنج قفس نیست... چرا برگردد؟!

روستا زاده ی اغوا شده ی قصه ی ما

قصد کرده است که از شهر شما برگردد

بره ای بود که از گله جدا شد یکروز

باید آنکس که جدا گشت ... جدا برگردد

گوش او کر شده...فریاد شما بیهوده است

کر محال است که بر سمت صدا برگردد

دِه غمین بود از آنروز که او رفت ...ولی

دِه شب و روز دعا کرد...«خدا برگردد»

هر قدم دور شد از شهر بخود هی می گفت

لعنتش باد که این جاده را...برگردد

مثل شهد است وصالی که ببینی یکروز

به رضا رفته خودش هم به رضا برگردد...

 

سیدعباس محسن زاده

افتاده ام از چشم همه پنجره ها…من  


افتاده ام از چشم همه پنجره ها…من

خشکیده ام از سردی ِاین منظره ها…من

در قله ی عزّت عَلمَ افراشته بودم

افتاده ام امروز به قَعر دَرهِ ها…من

این عادتم از کودکی ام بوده کم و بیش !

بسیار زمین خورده ام از سرُسُره ها …من

اینگونه مرا خوار نبینید که یکروز

کم ناز نکردم به همه باکِره ها…من !

هی پاره کنم…وصل کنم تا بتوانم

کوتاه کنم فاصله را با گره ها …من

کمرنگ تر از سایه ی هنگام غروبم

یکروز شوم محو ؛ در این پنجره ها…من

این خاطره ها کشت مرا…کاش چو خفاش

آوار شوم بر سر این شب پره ها…من !

سهم دلم از سردی چشمان قشنگش

آهیست که یخ کرده تهِ حنجره "با" من!!!


سیدعباس محسن زاده

ای در همه جا دغدغه ی" ِپنجره ها"…تو !


ای در همه جا دغدغه ی" ِپنجره ها"…تو !

خوش کرده درون دل هر آینه "جا "…تو !

دنیاست پر از عطر ِگل ِنرگسِ وحشی

وقتی که به دستت بکنی پنجره "وا "…تو!

آرامش خلقی که بهم خورده  کَمَت بود ؟

گفتند که برهم زده ای آب و "هوا" …تو!

نه سردی ِبهمن خبرش هست…نه دی بود

چندیست که پایت شده در کفش "خدا" …تو!

مانند نفس جاری ِدر خاطره هامی…

زیبای ِمن ای وحشی ِاز قید "رها"…تو !

ای کاش که میشد بتوانم بشمارم

از من چِقَدرَ فاصله ها کم شده "تا" تو !

این شکوه مپندار… ولی کاش که یک شب

تعویض شود در بغلم یاد تو "با "…تو…!

هم جان من و هم غزلم …هردو فدایت

روزی که بگویی تو به من جای "شما" تو…!


سیدعباس محسن زاده

ازغصه خالي مي شوم ؛ وقتي كه مي بينم تو را


ازغصه خالي مي شوم ؛ وقتي كه مي بينم تو را

حالي به حالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

من ناخوش احوالم هميشه تا تو مي آيي ولي

ناگاه عالي مي شوم ؛وقتي كه مي بينم تو را

 

تو اين همه زيباييت را از كجا آورده اي؟

هردم سوالي مي شوم ؛وقتي كه مي بينم تو را

 

چشمان تو پر مي شود از هرچه غير من ولي

از غير خالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

از قهوه و از فال بيزارم ولي اين بار من

خود « قهوه فالي » مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

گاهي نميدانم كه شيطاني و يا حوا و يا ...!

كه سيب كالي مي شوم ؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

رد مي شوي از روي قلبم با هزاران ناز و من

« پا خورده قالي » مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را

 

شب را اسيرش كرده اي در زير شال آبي ات

من هم خيالي مي شوم؛ وقتي كه مي بينم تو را


سیدعباس محسن زاده

ای ماه تراز ماه ثریا...بغلم کن


ای ماه تراز ماه ثریا...بغلم کن

ای رامترین آهوی صحرا...بغلم کن

ای پاکترین دختر دریا...بغلم کن

آرامترین ساحل دنیا...بغلم کن

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بگیرم»

 

خوشرنگ تر از یاسمن و سوسن ولاله

از سبزی تو سبز شده« رشت و کلاله»

تو پاکتر از قطره ی بارانی و ژاله

دُردانه ترین دختر همسایه ی خاله

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بگیرم»

 

هی شعر برای تو نوشتم که بخوانی

شب تا به سحر ضجه زدم تا که بمانی

کارتو همین بود :مرا سر بدوانی !

حالا که بدست آمده است از تو نشانی

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بگیرم»

 

 

ای باعث آوارگی خانه به خانه م

ای علت اشک و غم و اندوه شبانه م

هر جا که تو باشی به همان سوی روانه م

حالا که نگفتی بروم یا که بمانم !

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بگیرم»

 

حالا که رقیبم شده است آفت جانم

میل تو کمی سوی رقیب است گمانم

من آمده ام شعر برای تو بخوانم

خواهی که بگوش ات نرسد آه و فغانم

 

«بگذار کمی پیش تو آرام بمیرم»

 

 

سیدعباس محسن زاده

بودنت در همه جا ، عامل ویرانی ها


بودنت در همه جا ، عامل ویرانی ها

عامل بیشترین بی سر و سامانی ها

بعد بن لادن و ملا عمر و بغدادی

چشم خونریز تو در رأس همه جانی ها

چشم ها خود به خود افتاد برون از حدقه

چشم قاجاری ات افتاد به کرمانی ها

آنچنان لشگر زیبایی تو تاخت به من

که به تفلیس نراندند ...خراسانی ها

تا که تبریز ِدل افتاد به دستت ...گفتند

بست در خانه نشستند ...خیابانی ها

چشم تو داعش ِخونریز و دل من شامات

کاش این بار نیایند ...سلیمانی ها!!!

 

سیدعباس محسن زاده

ای منظر ِنگاه ِتمام ِ پلنگها


ای منظر ِنگاه ِتمام ِ پلنگها

آغوش تو... پناه ِتمام ِ پلنگها

ای ماهتاب زاده که هرجا نشسته ای

سمت تو بوده ، راه ِتمام ِ پلنگها

هم قامتت بلندتر از سقف آرزو

هم روی...دلبخواه ِتمام ِ پلنگها

در محضر تو غیر غلامی نداده اند

کاری به پادشاه ِ تمام ِ پلنگها

سال پلنگ ، غیر تو ماهی نداشته

ای کل ِسال و ماه ِتمام ِپلنگها

حتی بخاطر تو ، همه سیب خورده اند

این بود اشتباه ِتمام پلنگها

آغاز یک هبوط ِ دوباره است از زمین

ای باعث ِ گناه ِتمامِ پلنگها

هشدار ! بعد رفتن و بعد از هبوطشان

همراه توست آه ِ تمام ِ پلنگها

 

سیدعباس محسن زاده